هیچ   2017-02-28 23:13:17

آن روز چهارشنبه بود. به من خبر دادند که شخصی خودکشی کرده، باید می رفتم. من افسر ویژه ی تجسس دایره سرقت موتور بودم. اما آن روز به درخواست دوستم که مؤدب نام داشت و مرخصی گرفته بود جانشینی سرپرستی دایره خود کشی را به عهده گرفته بودم. من گول مؤدب را خوردم که گفته بود آمار خودکشی در روزهای چهارشنبه بسیار پایین است. من مجردم و عاشق کار. کار برای من تفریح است. وقتی وارد زیرزمین شدم جنازه روی زمین افتاده بود. طنابی آغشته به خون دور گردنش بود. رگهایش را زده بود و روی هر دو دستش خون دلمه شده بود. دستهایش زخمی و و پر از خراشهای ریز و درشت بود، انگار با گربه گلاویز شده بود. یارو خودش را بدجوری خراب کرده بود. از روی کارت بهزیستی اش فهمیدم ارسلان شهابی و بیست و هفت ساله است اما پنجاه ساله نشان می داد. دکتر آسیب شناس علت مرگ آنی را بعد از دار زدن و سقوط از روی چهارپایه، آسیب مغزی اعلام کرد. گروهبانی که اثاثیه اتاق را بازرسی می کرد یک کارد میوه خوری خونین، دو قوطی خالی قرص ملین، یک دفترچه صد برگ، مقداری مجله پورنو جدید، دو دسته دو هزاری بانکی نو نو، یک رادیو فکسنی و یک کتاب حافظ پیدا کرد. پیرمرد صاحبخانه گفت که کرایه را هر ماه از بهزیستی می گرفته و با مرحوم هیچ مشکلی نداشته است. فقط این اواخر ارسلان با رادیوی روشن بلند بلند حرف می زده. ارسلان نظافت چی یکی از کارگاه های بهزیستی بوده و شام و ناهار را در همان جا می خورده. من دفترچه مرحوم را ورق زدم و دیدم خاطراتش را با انشای غلط ولی با خط خوش نوشته. دفتر را با خودم بردم تا سرفرصت بخوانم.

تازگی پرونده یک دزد موتور را برای من آورده اند. من حدس می زنم او حسن زاپاتا دزد معروف موتور است. اولین چک را خودم به گوشش زدم. اما اعتراف نمی کند و می گوید او را عوضی گرفته ایم. من اثر انگشتش را برای انگشت نگاری داده ام تا مشخص شود زاپاتا است یا نه. اگر زاپاتا باشد چهل و چند ساله است.

در دفترچه، ارسلان با خط خوشش از خانمی که با ماشینی قهوه ای جلو او ایستاده نوشته است. او فکر کرده که این خانم با ماشینش مسافر کشی می کند. اما ظاهرا زن، زن نجیبی نبوده و دنبال طعمه می گشته. زن از او پرسیده وقت آزاد داری و ارسلان اصلا نمی دانسته که وقت آزاد یعنی چی؟ زن ارسلان را دم خانه اش پیاده می کند اما بعدا برایش نامه ای می فرستد. از روی آدرس فرستنده، ارسلان به در خانه آن زن می رود. آن ها زمانی را با هم می گذرانند. زن سگ دارد و سگش مرتب واق واق می کند و از ارسلان خوشش نمی آید. ارسلان یک دهاتی ساده دل، پاک، عاشق و شیفته زن است، اما زن قصد کامجویی دارد. زن او را زرنگ فرض می کند اما هر چه سعی می کند به او نزدیک شود ارسلان راه نمی دهد و این کارها را اعمال شنیع می داند. ارسلان ساده است، او به مجری برنامه کودکان رادیوکه گفته هر چه دلتان می خواهد برای ما بنویسید و بفرستید، نامه نوشته و جریان عاشقی اش را گفته اما جوابی نگرفته.

من مایلم زاپاتا را ببینم و با او حرف بزنم اما برایم خبر می آورند که او رگ دست هایش را با شیشه شربت سینه، زده است و حالش خراب است. او هنوز هم می گوید که زاپاتا نیست. به سراغش می روم. او را در بهداری به تخت بسته اند. او انسان عجیبی است همه جای بدنش عین قالی کرمان خالکوبی دارد حتا کف پایش. وقتی کف پای او را به دستور من شلاق می زدند دیدم که کف پایش هم خالکوبی دارد. دستور دادم جوراب پایش کنند و شلاق بزنند تا چیزی دیده نشود. دکتر معتقد بود که زاپاتا به خاطر رگ زنی خون زیادی از بدنش رفته و چون معتاد به مواد مختلف است خونش مسموم است وگروه خونش مشخص نیست تا به او خون تزریق کنند. او را هفتاد و دو ساعت بود دستگیر کرده بودیم، مواد به تنش نرسیده بود. دکتردستور داد او را با مسئولیت خودش باز کنند و حتا پتو روی او داد. من پتو را از روی او کنار زدم و پرسیدم چه مرگش است که زیر پتو خس خس می کند. او گفت زاپاتا در فیلم مرده است. شاید منظورش این بود که اگر هم خودش روزی زاپاتا بوده الآن دیگر نیست. اکنون یک معتاد مفلوک است. من فیلم زاپاتا را ندیده ام. تفنگم زیر بغلم بود و مواظب بودم که او دست از پا خطا نکند. ناگهان او از جا جهید و چندین بار سرش را به زمین کوبید. من او را گرفتم و دوباره به بند کشیدم. او دستهای مرا چنگ زد. به دکتر گفتم یادت باشد گزارش کنی که خودش با تخت افتاد زمین!

مؤدب با من تماس گرفت. برایش شرح دادم که یک نفر به اسم ارسلان شهابی خودش را کشته ولی به نظر می رسد که قتلی در کار باشد.

من باز هم دفترچه ارسلان را خواندم. فهمیدم نامه، پول ها و مجله ها را زنی به نام سوری به ارسلان داده تا شاید دیگر سر راهش سبز نشود. ارسلان پاکت پول، مجله ها و پاکت نامه را از سوری می گیرد و بر پاکت نامه بوسه می زند. ارسلان نامه این زن را در پشت رادیواش مخفی نموده بود. من این نامه را در رادیو ارسلان پیدا کردم. سوری در نامه اش اعتراف کرده که عمدا سر راه ارسلان قرار گرفته تا از طریق او شاهد معجزه ای شود. سوری همیشه می خواسته با مردی روبرو شود که قصدش فتح او نباشد بلکه به زانو در آید و ارسلان همان مرد بوده است. اما از نظر سوری، متاسفانه ارسلان مردانگی نداشته. او بارها خواسته ارسلان را زیر بگیرد تا دیگر سر راهش قرار نگیرد. سوری ارسلان را یک آدم مفلوک و بدبخت می داند، او را به خانه اش برده ولی فهمیده اوهیچی نبوده. او به ارسلان می گوید برود و بمیرد شاید چیزی بشود. برای مردن بهتر است از قرص، طناب و چاقو استفاده کند. برای همین ارسلان از تمام این وسایل برای مردن استفاده کرده است.

دکتر آسیب شناس با من تماس گرفته و متذکر می شود که زاپاتا مرده است. من یکه می خورم. زخم های روی مچ دست من شبیه زخم های روی مچ دست ارسلان است. یک باره همه چیز برایم روشن می شود. ارسلان بعد از گرفتن نامه به سراغ زن رفته و او را خفه کرده. زن مقاومت می کرده وبرای همین مچ دست ارسلان پر از خراش شده است. ارسلان آدم ساده ای بوده که قصدش استفاده جنسی از سوری نبوده. اما وقتی نامه سوری به دستش می رسد تصمیم می گیرد او را بکشد تا کسی شود. بعد در اثر فشار روحی خود را نیز می کشد.

من قتل سوری را گزارش می دهم. چون زن بدنامی است و نامش سوری است و ماشین قهوه ای دارد باید خیلی زود شناسایی شود. احتمالا اکنون او در اتاقش مرده و کم کم بوی تعفن همه جا را می گیرد. من احتمال می دهم پوست و موی سوری زیر ناخن های ارسلان باشد.

پرونده زاپاتا و ارسلان را می بندم. باورم نمی شود که در روز چهارشنبه پرونده دو گزارش قتل را بسته باشم.


از مجموعه ی داستان های کوتاه
دیوانه در مهتاب
حمید رضا نجفی



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات